دوباره سلام
امشبم مثل شبهای قبل نمیدونم چی بنویسم
الان خیلی وقته که نمیدونم چی بنویسم
میخوام یکم براتون از احساس بودن خدا بگم
احساسی که وقتی نبود دنیام تاریک میشد و توی اون تاریکی که چشم دلم جلوش رو نمیدید میفتادم توی چاه هایی که هنوز که هنوزه دارم برای بیرون اومدن ازشون دست و پا میزنم
احساسی که شبها همیشه براش درد دل میکردم
درد دل که نمیشه گفت
براش از پشیمونیام میگفتم، از اینکه چقدر شرمندشم، ازین که همیشه باشه و هیچوقت دستاش رئ از روی شونه هام بر نداره
شبایی که نبود تا صبح توی دلم باهاش حرف میزدم و درد دل میکردم
بهش میگفتم بیا، میگفتم دیگه کاری نمیکنم که ازم ناراحت شی، فقط بیا
وقتی از کسی که توی اینترنت باهاش دوست بودم دور میشدم، ازش میخواستم من رو بهش نزدیک کنه، و خودش ازم دور میشد
یادم رفته بود که قبلا بهم گفته ازین کار خوشش نمیاد
قبلا گفته بود این کارام ناراحتش میکنه
مدت ها بود که دیگه گرمای دستای مهربونش رو روی شونه هام احساس نمیکردم
دیگه وقتی شبا تا صبح گریه میکردم، نبود تا با انگشتای پر از عشقش اشکام رو پاک کنه
دلم خیلی براش تنگ شده بود
خودش میدونه که تمم سعیم رو کردم تا بهش نزدیک شم
خودش خیلی خوب میدونه که میخوام برگرده
میدونم از دور حواسش بهم هست
اما میخوام سرم رو بزارم روی شونش
به گرمای دستاش روی شونه هام عادت کردم
میخوام بهش تکیه کنم تا دیگه هیچ طوفانی تکونم نده
خدایا
میدونم خراب کردم
میدونم اشتاه کردم
خیلی هم اشتباه کردم
اما تو ببخش
همیشه بخشیدی، بازم ببخش
ببخش